من و تو
آن دوتای دیوانه ی بی هوا بودیم
که قرارهای عاشقانه مان مسجد بود و «من عشّق فعف» مان را حتی بادهای استخوان سوزِ شب های خلیج نتوانست با خودش ببرد...
که قرارمان «ثم ماتَ، ماتَ شهیدا» بود و «بیا شویم چو خاکستری رها در باد/ من و تو را برساند مگر نسیم به هم»
من و تویی که بی هوا دل سپردیم... تویی که هوای لبخند مرا داشتی و حرام نخواستی اش، منی که هوای چشم های رنگین کمانی ات را داشتم و دلم آشوب می شد سر بالا بیاورم و حل شوم در دشتِ چشم هات...
من همان دیوانه ی سر به هوایی بودم که در لباسِ مشکی محرم عاشق ترت می شدم...تو همان دیوانه ی شب های قدر رمضان...
من و تو همان دو دیوانه ی بی هوای ابدی :)
+همه دنیا رو گشتم تا رسیدم پیشِ آرامش/ رسیدم پیشِ اونی که تمام عمر می خوامش...
+به مناسبت دو روز مانده به دهمین سالروز شبی که بعد از قرارِ مسجد، آشفته بودی، گفتم بگو، گفتی تو «او» ی منی، گفتم تقبل الله...