پُر گل و شاداب بود وقتی دیدمش، وقتی پسندیدمش و دستش را گرفتم و سواش کردم از همه ی شمعدانی ها که دلبری می کردند، گلدان‌ش شکسته بود، توی چشم هام زل زد و گفت: می شود مرا سوا کنی؟ چیزی نمی خواهم مگر یک پَر آفتاب و یک جرعه آب و یک بغل دوستت دارم که هر صبح با چهارقل فوت کنی توی صورتم!

دستش را گرفتم و بردمش... با اولین ترمز اما خاطرِ نازکش رنجید...افتاد و یک شاخه اش شکست. نازش کردم، گذاشتمش جلوی پنجره، آب‌ش دادم...
کفِ ماشین اما هنوز گلبرگ های پرپرش ریخته...
+ شمعدانیِ من! خیــلی زود بهت می گویم دوستت دارم...پیش از آنکه ترمز بگیرد دنیا...پیش از آنکه پرپر شوی...
دوستت دارم :)

+عنوان، از شمعدانیِ جان