تُنگِ تَنگ

(منِ او؛ یعنی این منِ وقف شده برای او)

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

دل به عشق‌ت مبتلا شد خوب شد...




+ د.د
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه دریایی

طبیبِ لب‌خند های من...



دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد
مجموعه ای‌ست از رگ و اینجور چیزها
خانم (آقا) بخند! که نمک خنده های تو
برعکس لازم است برای مریض ها!

#حامد_عسکری


+ طبیبِ من :)

+ من: بده برات آسیکلویر بنویسم، تبخال زدی

محمد: نمیخوام خودش خوب میشه!

من: پس بده مولتی ویتامین بنویسم! زینک هم خوبه برا ریزش موهات!

محمد: نُچ!!!

من: جیـــغ! بده من مهرمو افتتاح کنم بدجنس :)))




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دریایی

تسبیح می چرخید با «یا کاشف الاسرار»...



تسبیحِ عقیقِ قرمز گرفته بودی که خیالِ بوسه هایت را بشماری، هی تند تند دانه می انداختی و استغفار می کردی...
به بهانه آمده بودم، گفتم: اخوی! تسبیحِ فیروزه بیشتر به دست‌تان می آید!
سرت را پایین انداختی و آرام گفتی:
قربة الی الله...


+ عنوان، مصرعی از محمدهادی علی بابایی

+ برای ولنتاین‌ت یک تسبیح می خرم، سرخِ سرخ...حسابِ بوسه هایم دستِ تو و خدا باشد... (عاشقانه ای قدیمی از مـــع)



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دریایی

لحظه ی گرگ و میش



من معتقدم خورشید از جایی شبیهِ چشم های گرگ و میش‌ت غروب می کند و بعد، تمامِ سبزها و زردها و نارنجی های دنیا درست هم‌جهت با موجِ سیاهِ تاب خورده ی بالای چشم‌هات، کشــــیده می شوند و غروب را نقش می اندازند بر جانِ آسمان...


+ از همین رو چشم‌هات را خمار آفرید...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دریایی

هنر برای هنر، یعنی نردبان برای نردبان


آخر بار روی نیمکتِ چوبیِ کلاس چهارم یادگاری نوشته بودم، شاید هم پنجم، بَلکَم بعدتر! اصلا چه فرقی دارد یک روز در آینده ی آن روزها، یک کلاس چهارمی خطوطِ یادگاری مرا دیده باشد یا یک کلاس پنجمی!
روی دیوارِ مسجد و مستراح اما توفیر دارد خاطره نوشتن! آن هم اگر ختایی باشد و طلاکوب... کاشیِ فیروزه تنها جاش توی محراب است و تسبیحِ فیروزه، لای انگشت های مؤمن...

+ عنوان از کتاب «براده ها- سید حسن حسینی»
+ ارزشِ هنر به مخاطب‌ش است...
+ ممنون که برام آوردیش حاج کاظم... همونطور که می خواستم...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دریایی

می خواهی با همه ی دنیا متفاوت باشی؟ دوستم بدار...


پُر گل و شاداب بود وقتی دیدمش، وقتی پسندیدمش و دستش را گرفتم و سواش کردم از همه ی شمعدانی ها که دلبری می کردند، گلدان‌ش شکسته بود، توی چشم هام زل زد و گفت: می شود مرا سوا کنی؟ چیزی نمی خواهم مگر یک پَر آفتاب و یک جرعه آب و یک بغل دوستت دارم که هر صبح با چهارقل فوت کنی توی صورتم!

دستش را گرفتم و بردمش... با اولین ترمز اما خاطرِ نازکش رنجید...افتاد و یک شاخه اش شکست. نازش کردم، گذاشتمش جلوی پنجره، آب‌ش دادم...
کفِ ماشین اما هنوز گلبرگ های پرپرش ریخته...
+ شمعدانیِ من! خیــلی زود بهت می گویم دوستت دارم...پیش از آنکه ترمز بگیرد دنیا...پیش از آنکه پرپر شوی...
دوستت دارم :)

+عنوان، از شمعدانیِ جان

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دریایی